سرخط جديدترين رويدادهای ايران و جهان از خبرنامه پيک ايران

IranPressNews| ايران پرس نيوز

لینک های ویدئویی جالب





بپا دلارو نشکنی 




 
استاد مصطفی باد کوبه ای

چندیست دلم یکدله با فتنه‌گران است
اینهم به یقین معجزه ی دور زمان است

چون فتنه گری بانگ عدالت طلبی شد
دل‌ بهر خدا یکدله با فتنه گران است

بیداد چو شد میوه ی آزادی و قانون
بی‌چاره دلم عاشق ظلم و خفقان است

جایی‌ که چکد خون دل‌ از ابر بهاری
والله که بهاران خجل از فصل خزان است

روزی که شب قدر بود شام جهالت
قرآن متنفر ز حلول رمضان است

زاهد که وضویش همه از خون دل‌ ماست
تکبیر نمازش به یقین ننگ اذان است

دیروز چو حلقوم ندا غرقه ی خون شد
فردا به خدا روز ندای همگان است

با مرگ دو صد آرش و سهراب و سیاوش
این مام وطن دل‌ نگران دل‌ نگران است

دیدیم به دنبال هوا و هوس شیخ
هر لحظه فرامین خدا در نوسان است

چون با تو جهنم شده این ملک اهورا
بی‌ تو به یقین غرفه‌ای از باد جانان است

ما را چه به بدبختی لبنان و فلسطین
جائی‌ که وطن یکسره در اه و فغان است 

ای غره به همدردی با غزه و اعراب
آن کرد و بلوچ است که در حسرت نان است

هرچند نبینی تو ولی‌ ملت ایران
شیریست که بر پرچم خورشید نشان است

بر ملت ما تکیه کن ای شیخ که بینی‌
هر گوشه یکی آرش با تیر و کمان است

سوگند خدا را به قلم نیز نخواندی
در کیش‌ تو  اصحاب قلم مدیحه خوان است

از بس که شکستید قلمهای مخالف
هر نشریه ماتم کده اهل بیان است

بر دوش منه بار ستم را هله ای شیخ 
این بار گران بار گران بار گران است

این بانگ نه بانگیست که از یاس بر آید 
حلقوم امید است که با جامدران است





سعیدی سیرجانی
خبر داری ای شیخ دانا که من
خداناشناسم خداناشناس
نه سربسته گویم سخن
نه از چوب تکفیر دارم هراس
زدم چون قدم از عدم در وجود
خدایت برم اعتباری نداشت
خدای تو ننگین و آلوده بود
پرستیدنش افتخاری نداشت
خدایی بدینسان اسیر نیاز
که بر طاعت چون تویی بسته چشم
خدایی که بهر دو رکعت نماز
گه آید به رحم و گه آید به خشم
خدایی که جز در زبان عرب
به دیگر زبانی نفهمد کلام
خدایی که ناگه شود در غضب
بسوزد به کین خرمن خاص و عام
خدایی چنان خودسر و بلهوس
که قهرش کند بی گناهان تباه
به پاداش خوشنودی یک مگس
زدوزخ رهاند تنی بی گناه
خدایی که با شهپر جبرییل
کند شهر آباد را زیر و رو
خدایی که در کام دریای نیل
برد لشکر بیکرانی فرو
خدایی که بی مزد و حمد و ثنا
نگردد به کار کسی چاره ساز
خدا نیست بیچاره ور نه چرا
به مدح و ثنای تو دارد نیاز
خدای تو گه رام و گه سرکش است
چو دیوی که اش باید افسون کنند
دل او به دلال بازی خوش است
وگرنه شفاعت گران چون کنند؟
خدای تو با وصف غلمان و حور
دل بندگان را بدست آورد
به مکر و فریب و به تهدید و زور
به زیر نگین هر چه هست آورد
خدای تو مانند خان مغول
به تهدید چون می کشد تیغ حکم
زتهدید آن کار فرمای کل
به مانند کروبیان صم و بکم
چو دریای قهرش برآید به موج
نداند گنه کاره از بیگناه
به دوزخ فرو افکند فوج فوج
مسلمان و کافر سپید و سیاه
خدای تو اندر حصار ریا
نهان گشته کز کس نبیند گزند
کسی دم زند گر به چون و چرا
به تکفیر گردد چماقش بلند
خدای تو با خیل کروبیان
به عرش اندرون بزمکی ساخته
چو شاهی که از کار خلق جهان
به کار حرمخانه پرداخته
نهان گشته در خلوتی تو به تو
به درگاه او جز تو را راه نیست
تویی محرم از کار او
کسی در جهان جز تو آگاه نیست
تو زاهد بدینسان خدایی بناز
که مخلوق طبع کج اندیش توست
اسیر نیاز است و پابست آز
خدایی چنین لایق ریش توست
نه سربسته گویم سخن
خدا نیست این جانور اژدهاست
مرنج از من ای شیخ دانا که من
خداناشناسم اگر " این " خداست
بیداد 
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود حاصل گلهای پرپر است

شرم از نگاه بلبل بی دل نمی‌کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است

از آن زمان که آینه گردان شب شدید
آیینه‌ی دل از دم دوران مکدر است

فردایتان چکیده‌ی امروز زندگی است
امروزتان طلیعه‌ی فردای محشر است

وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است

وقتی ز چنگ شوم زمان مرگ می‌چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است

وقتی بهار وصله ی ناجور فصلهاست
وقتی تبر مدافع حق صنوبر است

وقتی به دادگاه عدالت طناب دار
بر صدر می‌نشیند و قاضی و داور است

وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مصور است

وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار معجزه‌ی یک پیمبر است

وقتی که برخلاف تمام فسانه‌ها
امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است

از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است

ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان برنده‌تر از تیغ خنجر است

این تخته پاره‌ها که به آن چنگ می‌زنید
ته مانده‌های زورق بر خون شناور است

حرص جهان مزن که در این عهد بی ثبات
روز نخست موعد مرگت مقرر است

هرگز حدیث درد به پایان نمی‌رسد
گرچه خطابه‌ی غزلم رو به آخر است

اما هوای شور رجز در قلم گرفت
سردار مثنوی به کف خود الم گرفت

در عرصه‌ی ستیز رجزخوان حق شدم
بر فرق شام تیر عمود فلق شدم

مغموم و دلشکسته و رنجور و خسته‌ام
در ژرفنای درد عمیقی نشسته‌ام

پاییز بی کسی نفسم را گرفته است
بغضی گلوگه جرسم را گرفته است

دیگر بس است هر چه دو پهلو سروده‌ام
من ریزه خوار سفره‌ی ناکس نبوده‌ام

من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز
من در طریق حیدر کرارم ای عزیز

من از دیار بیهقم از نسل سربدار
شمشیر آبدیده‌ی میدان کارزار


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر